انوار مهتاب در اُفق شب
مرا خسته ست تنهایی
مرا بسته ست خاموشی
کجا سر را کنم پنهان...
به کی دل را کنم عیان
دلم خواهد کنم پرواز
به شهر مرغ بی آواز
نباشد آدمی را راه
نباشد آخرت دنیا
خودم باشم و تنهایی
نه تشویشی ز فردای
نه احساسی نه محسوسی
نه همدردی نه دلسوزی
ببندم دیده را یک دم
به یکبار عاری از شبنم
ز گلهای خیالاتم ،
بسازم یک چمن گلشن،
پر پروانه را گیرم،
مسیر باد آویزم،
نهم سر بستر دریا،
دهم سر نغمهء شهنا،
به رقص آیند آبشار ها،
صدا آید ز فرسخ ها،
سپس پیچد به کوهسار ها،
که گویند آزاد هستی
ز بند آن هیولا ها
که گویند آزاد هستی
ز بند آن هیولاها...
-------سوسن ترابی
28/12/2
نوشته شده در شنبه 95/4/5ساعت
10:3 عصر توسط سوسن ترابی شاعره نظرات ( ) | |
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |